یوگاژورنال، شهریور 97 / برگردان: گروه ترجمه
ثابت نگه داشتن ذهن بر روی یک چیز میتواند هنگام ناراحتی و غمگینی شدید، یکنواختی و ثبات برایتان فراهم آورد. این نوع تمرکز دهارانا نام دارد، که درواقع جزء ششم یوگا است، و عملکردش شبیه زوم کردن لنز یک دوربین روی یک سوژۀ خاص است. در ابتدا سوژه جلوی دوربین کمی تار میشود و بعد بهتدریج شفاف میگردد. در هنگام تمرین آساناها نیز میتوانید لنزتان را روی یک عضو یا محدودۀ خاصی از بدن خود (دسا)1 مانند چشمها، ناف یا قلب زوم کنید. این کار به متمرکز شدن ذهن شما بر یک نقطه کمک مینماید و باعث میشود ذهن در آرامش و سکون قرار گیرد و شفافیت حاصل شود (حتی در روزهای بسیار دشوار).
من به تازگی یکی از بهترین دوستان و همکارانم را از دست دادهام. او یک مربی مهربان، زیبا و حرفهای یوگای آیینگر بود که حدود یک سال پیش فهمیده بود به نوع شدیدی از سرطان مبتلاست. چند ماه پس از اینکه این تشخیص برایش داده شد، مابین جلسات شیمیدرمانیاش، در کلاسهای یوگایش درس میداد. ما هر روز بعد از تمام شدن کلاس در رختکن با هم حرف میزدیم. او کاملاً روند شیمیدرمانی و محدودیتهایش را پذیرفته بود.
با وجود تمام شرایطی که برایش بهوجود آمده بود، همچنان خوشبین و مثبت بود. متوجه شدم که بعد از کلاس وقت بیشتری را برای صحبت کردن با شاگردانش میگذارد و من واقعاً تحسینش میکردم. سربندهای خیلی شیک و جذاب سرش میبست و وقتی موهایش دوباره شروع به رشد کرد، مدل خیلی زیبایی، آنها را کوتاه کرد. 54 سالش بود، اما 20 سال جوانتر بهنظر میرسید و همین موضوع باور مرگش را دشوارتر میکرد.
بعد از شنیدن خبر فوتش، قرار شد در کلاسی تدریس کنم که بیشترشان شاگردهای سابق او بودند. آمادگی این را نداشتم که جایگزین معلم سابق آنها شوم. ذهنم به شدت درگیر غم و غصۀ از دست دادن او بود و جسمم نیز به شکلی رام و مطیع از ذهنم تبعیت میکرد. بعد از یک شروع دشوار، با صدایی غمگین و شکسته، توجه شاگردها را به سمت یک «دسا» یعنی چشمهایشان، معطوف کردم.
این انتخاب، یک انتخاب تصادفی و بیدلیل نبود. استاد بزرگ و مسلم یوگا، بی.کی.اس آیینگر، برای مواقع بحران، نسخهای تجویز کرده است که درواقع یک توالی از حرکتهای خوابیدۀ حائل و حرکات معکوس است. شاگردان در تمام مدت باید چشمانشان باز باشد و نگاهشان یا به روبهرو باشد و یا به خیره به سقف.
قبلاً این توالی را چند باری انجام داده بودم. تجربۀ خیلی خوب و شگفتانگیزی بود. در ابتدا اینکه بخواهم دائماً چشمانم را باز و متمرکز روی سقف یا دیوار نگه دارم، برایم سخت بود، اما کمکم کار برایم راحتتر شد و دیگر نیاز به تلاش زیادی نداشتم. تخم چشمهایم ظاهراً در کاسههایشان فرو رفتند و بعد انگار به چشمههای عمیقی از ادراک تبدیل شدند که کار زیادی به دیدن چیزهای دوروبر نداشتند. آنها کاملاً جذب انجام آسانا و تنفس من بودند.
آموزش این توالی، این تجربۀ عمیق را به من یادآوری کرد. در ابتدای تمرین در حرکت سوپتاباداکوناسانا2 (مثلث بستۀ مورب یا پروانۀ خوابیده) و سوپتاویراسانا3 (قهرمان مورب)، نبستن چشمها کار بسیار دشواری است؛ بنابراین، هنر ریلکس کردن عضلات چشم، پلکها، ابروها و پیشانی بسیار اهمیت پیدا میکند. کمی که میگذرد، در حرکتهای معکوسی مانند ویپاریتاکارانی4 (پا روی دیوار) مسئله بیشتر مشاهدۀ حالت آسوده و آرامش چشمها و بینیازی به پلک زدن است. در شاواسانا (جسد) با چشمهای باز، وضعیت طوری است که انگار حس فیزیکی چشمها از بین رفته و حس میکنید که خود مغز در حال آرامش و تسکین است.
درواقع معنای سوترای 3.1 خودش را در آن کلاس 90 دقیقهای نشان داد. ذهن شاگردان من به چشمهایشان گره خورده بود و نتیجهاش یک تمرکز عمیق بود. همه از جمله خود من شاهدان ساکت آن لحظه بودیم. انگار در مرکز حق و درستی قرار گرفته بودیم. در حالیکه فضا برای مشاهدۀ این حالت ایجاد شد، غم مثل موج آمد و رفت.
وقتی کلاس به پایان رسید، برخی شاگردان یکدیگر را در آغوش کشیدند و بعد همگی در سکوت و آرامش کلاس را ترک کردند. تمرین ما را در خود نگه داشته بود و قلبهایمان را با هم متحد کرده بود. غم یک حس جهانی است و همه آن را میشناسند. وقتی در مواقع دشواری زمانی را صرف آگاهسازی و تمرکز میکنیم، بارها و فشارهای هیجانی از ما دور میشوند.